در این مطلب گلچین شعر رفاقت، تک بیتی، دو بیتی، شعر نو و … را از شاعران معروف ایرانی در وصف دوست و رفیق گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب
شعر نو رفیقدو بیتی رفیقتک بیتی رفیقشعر رفاقت مولاناشعر بلند برای دوستشعر نو رفیق
گلی را که دیروزبه دیدار من هدیه آوردی ای دوستدور از رخ نازنین توامروز پژمردهمه لطف و زیبایی اش راکه حسرت به روی تو می خورد وهوش از سر ما به تاراج می بردگرمای شب بردصفای تو اما گلی پایدار استبهشتی همیشه بهار استگل مهر تو در دل و جانگل بی خزانگل تا که من زنده ام ماندگار است
فریدون مشیری
سلام علاقه جانخوبیحالت چگونه است در این دلواپسیهای مدام مداومراستش چند وقتی رفته بودم کنار خیلی از دوستهاجایی با هم مینوشتیم دردهامان راگاهی باهم درد میکشیدیم گاهی دردناک میخندیدیم با هم به دردهای همرفته بودیم جایی برای نگارشهای کوتاه، بلندکه اگر شود آرام بگیریمکمی آرام کنیم دلهای تنگمان را
رفته بودیم دانهای از باران را بکاریم و بنشانیم بر دلهای سختمانکمی گپ و گفتگو کنیمکمی ترانه هم را بخوانیم
میخواستیم از هم دلخور شویم، دلگیر شویم و بعد دوباره رفاقت را طی کنیمجای بدی نبود اما بعدها آنقدر شلوغ شد که داشتم خودم را گم میکردم
دردهای خودم را هم فراموشقرار، قرار فراموشی نبود
قرار این که من باشم و تو نباشی و او مدام دلشورههای تو را اضافه کندقرار بود شعری از حال بگوییم و حالی از هم بپرسیم…
افشین صالحی
حکایت رفاقت من با توحکایت قهوهایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدمکه با هر جرعه بسیار اندیشیدمکه این طعم را دوست دارم یا نه؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتنکه انتظار تمام شدنش را نداشتمتمام که شد فهمیدمباز هم قهوه میخوامحتی تلخ تلخ
عاطفه اکبری فر
دل من دیر زمانی ست که میپندارد«دوستی» نیز گلی ستمثل نیلوفر و ناز،ساقه ترد ظریفی داردبی گمان سنگدل است آن که روا میداردجان این ساقه نازک رادانستهبیازارد
در زمینی که ضمیر من و توستاز نخستین دیدارهر سخن، هر رفتار،دانههایی ست که میافشانیمبرگ و باری ست که میرویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» استگر بدان گونه که بایست به بار آیدزندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیفکه تمنای وجودت همه او باشد و بسبینیازت سازد، از همه چیز و همه کس
زندگی، گرمی دلهای به هم پیوسته ستتا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوزعطر جان پرور عشقگر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوزدانهها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جانخرج میباید کردرنج میباید برددوست میباید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآ رد فریادبا سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر رابفشاریم به مهرجام دلها مان رامالامال از یاری، غمخواریبسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:شادی روح توای دیده به دیدار تو شادباغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوستتازه، عطر افشانگلباران باد
فریدون مشیری
تو را دوستتر میدارم از رؤیاهای خویشچرا که تو به بار نشستن تمام رؤیاهایی
برآورد تمام آرزوها
مرا از رفاقتی بیمرز سرشار میکنیتا دوست بدارم جهان پیرامون خود را
آبشار و خورشید و درختان راپرندگان و ماه و سرزمینم را
و تو را
ای سبز به اندیشههای روزجنگل بیداردر سایهسار روشن نمناک توکه بوی و عطر رفاقت میپراکندگلگون شده ستچه قلبهای تهوّرکه سبزترین جنگل بود…
خسرو گلسرخی
من دلم میخواهدخانهای داشته باشم پر دوستکنج هر دیوارشدوستانم بنشینند آرامگل بگو، گل بشنو
هر کسی میخواهدداخل خانه پر مهر و صفا مان گرددیک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کندشرط وارد گشتنشستشوی دلهاشرط آنداشتن یک دل بی رنگ و ریاست
به درش برگ گلی میکوبمروی آن با قلم سبز بهارمینویسم:
ای یارخانه دوستی ما اینجاستتا که سهراب نپرسد دیگرخانه دوست کجاست
نیلوفر عاکفیان
اگر سکوتاین گستره بیستارهمجالی دهدمیخواهم بگویم سلام
اگر دلواپسیآن همه ترانه بیتعبیرمهلتی دهدمیخواهم از بیپناهی پروانهبرایت بگویم
از کوچههای بیچراغاز این حصاراز این ترانه تار
مدتی بودکه دست و دلمبه تدارک ترانه نمیرفتکمکم این حکایت دیده و دلکه ورد زبان کوچهنشینان استباورم شده بود
باورم شده بودکه دیگر صدای تو رادر سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفتههای بیترانهکجا بودی؟کجا بودی که صدای منو این دفتر سفیدبه گوشت نمیرسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟…
سیدعلی صالحی
فکر نکنید هر کس که از راه رسیدهر کس که با شما خندیدهر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شدمیتواند رفیق شما باشد
رفاقت جریانیست توی خون آدمکه یکباره میجوشدوقتهایی که بداند بودنش لازم استهمین به موقع بودن،چگونه بودنمیشود اصالت یک رفاقت
پریسا زابلی پور
آنان به آفتاب شیفته بودندزیرا که آفتابتنهاترین حقیقتشان بوداحساس واقعیتشان بودبا نور و گرمیاشمفهوم بیریای رفاقت بودبا تابناکیاشمفهوم بیفریب صداقت بود
ای کاش میتوانستنداز آفتاب یاد بگیرندکه بیدریغ باشنددر دردها و شادیهاشان
حتیبا نان خشکشانو کاردهایشان راجز از برای قسمت کردنبیرون نیاورند…
احمد شاملو
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقتو دستهای سپیدشکه بازتاب رفاقتو نرمخند لبانش نگاه میکردم
و گاه گاه تمام صورت او راصعود دود ز سیگار منکدر میکردو من به آفتاب پس ابر خیره میگشتمو فکر میکردمدر آن دقیقه که با مننه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بودو رنج من همه از درد خود نهفتن بودسیاه گیسوی من مهربانتر از خورشیداز این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفتو نرمخنده نشکفتهبر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش راغبار سرد کدورت در آن زمان آزردتوان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدارتمام تاب و توانم رهیده بود از تناگر چه سخن از تو میگریزم راچه بارها که به طعنه شنیده بود از منتوان گفتن از من رمیده بود این بار چرا؟که این جداییم از او نبود از خود بودو سرنوشت من آنگونهای که میشد بود
حمید مصدق
«خانه دوست کجاست؟»در فلق بود که پرسید سوارآسمان مکثی کردرهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشیدو به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درختکوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر استو در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی استمیروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآ ردپس به سمت گل تنهایی میپیچی،دو قدم مانده به گل،پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانیو تو را ترسی شفاف فرا میگیرددر صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:کودکی میبینیرفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نورو از او میپرسیخانه دوست کجاست؟»
سهراب سپهری
اصلاً دلم نمیخواهدبه وقت رفاقتم با قلم شاعر باشممیخواهم در خیابان شاعر باشم
یغما گلرویی
دوست واژه استواژهای که از لب فرشتهها چکیده است
دوست نامه استنامهای که از خدا رسیده است
نامه خدا همیشه خواندنی است
توی دفتر فرشتههاواژه قشنگ دوستماندنی است
راستی دلت چقدرآرزوی واژههای تازه داشت
دوست گلات رسیدواژه را کنار واژه کاشتواژهها کتاب شد
دوستت همان دعای توستآخرش دعای تومستجاب شد
عرفان نظر آهاری
دو بیتی رفیق
دلم از دست تو دایم غمینهببالین خشتی و بستر زمینههمین جرمم که مو ته دوست دیرمکه هر کت دوست دیره حالش اینه
بود درد مو و درمانم از دوستبود وصل مو و هجرانم از دوستاگر قصابم از تن واکره پوستجدا هرگز نگردد جانم از دوست
به همان قدر که چشم تو پر از زیبایی استبی تو دنیای من ای دوست پر از تنهایی است
بهروز یاسمی
ای دوست به خدا دوری تو دشوار استبی تو از گردش ایام دلم بیزار است
بی توای مونس جان، دل ز غمت میسوزددل افسرده من طالب یک دیدار است
تا نگذری از جمع به فردی نرسیتا نگذری از خویش به مردی نرسی
تا در ره دوست بی سر و پا نشویبی درد بمانی و به دردی نرسی
ابوسعید ابوالخیر
دوستی فصل قشنگیست پر از لاله سرخدوستی تلفیق شعور من و توست
دوستی رنگ قشنگیست به رنگ خدادوستی حس عجیبیست میان من و تو
عاقبت گر عمری باشد ماندگارمیگذارم این سخن را یادگار
مینویسم روی کوه بیستونزنده باد یاران خوب روزگار
بگو بمیر، بمیرم، تو همچنان هستیبگو نباش، نباشم، تو جاودان هستی
مرا بکُش بخدا، جان جان جان هستیمرا نخواستنت آخر رفاقت بود
محمدسعید میرزایی
همه ذرات جان پیوسته با دوستهمه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجاخدایا این منم یا اوست اینجا ؟
فریدون مشیری
در رفاقت رسم ما جان دادن استهر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان میدهیمناز او را هرچه باشد میخریم
دلت آبی تر از دریا رفیقمبه کامت شادی دنیا رفیقم
الهی دائما چون گل بخندیشب و روزت خوش و زیبا رفیقم
رفیق جان منا دوره رفاقت نیستسر گلایه ندارم که جای صحبت نیست
به قدر خنده و اشکی غزل بخوان با منبه قدر خواندن شعری همیشه فرصت نیست
علیرضا قزوه
هر رهگذری محرم اسرار نگرددصحرای نمکزار چمنزار نگردد
هرجا که رسی طرح رفاقت مکش ای دلهر بی سر و پا یار وفادار نگردد
دوست مشمار آن که در نعمت زندلاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوستدر پریشان حالی و درماندگی
سعدی
هرقدر رفاقت بکنم میارزیاظهار صداقت بکنم میارزی
آنقدر عزیزی تو برایم ای دوستصدبار که یادت بکنم میارزی
چاقو نگفت دسته خود را نمیبردکاری بکن فرو به رفاقت سر آورند
کاری بکن که دست رفاقت دهند و پاکنام تو را دوباره فرا خاطر آورند
مرتضی امیری اسفندقه
همچنان چشم به چشمان تو دارم ای دوستگوشه چشمی بنما بر دل زارم ای دوست
هر شبم نقش تو ماه شب چشمان من ستروزها در شب هجرت بشمارم ای دوست
تک بیتی رفیق
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکناز دوستان جانی مشکل توان بریدن
حافظ
رفیقان دشمنان جانیام گشتند و خونم را..رفاقتها برایم جز کویری یا سرابی نیست
مهدی خطیری
از منافق ای برادر دور باشتا نگردی از رفاقت مبتلاش
عطار
چه زنم لاف و رفاقت؟ نه غمم چون غم توستنه از آن گرم دلی ھیچ نشانی است مرا
ساعد باقری
ز رهروان که رفاقت ز خلق ببریدندرفیق جوی که نتوان به راه تنها رفت
سیف فرغانی
دستهای من اگر عاطفه را میفهمندبا کسی سبزتر از عشق رفاقت دارم
حسن نصر
رفاقت بد بود با عقرب و مارخطر دارد چو نادان اوفتد یار
ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت راکه هرعضوی بهدرد آید بهجایش دیده میگرید
هادی رنجی
حق رفاقت یاران بجا نیاوردمبه پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
با رفیقی کزو امیدی نیستنه رفاقت که یاد هم نکند
ملک الشعرا بهار
سبکروحیست بیدل محمل انداز پروازتفسردن تا به کی با ناله دردی رفاقت کن
بیدل دهلوی
نمیگویم به این دیوانه بازیهام عادت کنفقط مثل گذشته با دل تنگم رفاقت کن
امید صباغ نو
محتشم گر به رفاقت شود آن بت مهماناز تو دین و دل و دانش دگر اسباب ز من
محتشم کاشانی
هرجا روی غنیمت یک دم رفاقتیمما را نمیتوان به امید بقا گذاشت
شعر رفاقت مولانا
ای دوست قبولم کن و جانم بستانمستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قرار گیـــرد بــی تـــوآتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان…
مولوی
چشمی دارم همه پر از صورت دوستبا دیده مرا خوش ست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوستیا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
مولانا
شعر بلند برای دوست
دیگر مرا به معجزه دعوت نمیکنیبا من ز درد حادثه صحبت نمیکنی
دیریست پشت پنجره ماندم که رد شویاما تو مدتیست اجابت نمیکنی
قولی که دادهای به من از یاد بردهایگفتی ز باغ پنجره هجرت نمیکنی
بیمار عشق توست پرستوی روح مناز این مریض خسته عیادت نمیکنی
باشد برو ولی همه جا غرق عطر توستگرچه تو هیچ خرج صداقت نمیکنی
یکبار از مسیر نگاهم عبور کنآنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی
گلهای باغ خاطره در حال مردنندبه یاسهای تشنه محبت نمیکنی
رفتی بدون آنکه خداحافظی کنیدیگر به قاب پنجره دقت نمیکنی
امروز سیب سرخ رفاقت دلش گرفتاین سیب را برای چه قسمت نمیکنی؟
یعنی من از مقابل چشم تو رفتهاماین کلبه را دوباره مرمت نمیکنی
زیبا قرارمان همه جا هر زمان که شدگرچه تو هیچ وقت رعایت نمیکنی
مریم حیدرزاده
رفاقت گاهی اشکه گاهی خونهرفاقت گاهی از جنس جنونه
یه وقتایی تموم دین و دنیابرای آدمای بینشونه
همون بیادعاهایی که گاهینمیدونی چقدر عاشق تر از مان
همونایی که حتی از خدا همبه این آسونیا چیزی نمیخوان
اگه عشقی نبود فقط رفاقتمیتونست عشقو تو دنیا بیاره
نمیشه دل به عشق اون کسی دادکه میتونه رفیقو جا بذاره
رفاقت مثل خاک سرزمینهواسه قربونی عشق تو و من
میشه دریا شدن مشکل نباشهبه شرط ساده از خود گذشتن
افشین یداللهی
بتا هلاک شود دوست در محبت دوستکه زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا جفا و وفای تو پیش یکسان استکه هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زاده ستدو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباستعلیالخصوص که از دست یار زیبا خوست
دلم ز دست به در برد سرو بالاییخلاف عادت آن سروها که بر لب جوست
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینشگرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست
چو گوی در همه عالم به جان بگردیدمز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست
جماعتی به همین آب چشم بیرونینظر کنند و ندانند کآتشم در توست
ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهدمراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
سعدی
برف میاد خدا کنه پرنده طاقت بیارهباد میاد خدا کنه بوی رفاقت بیاره
داره برف میاد و پرنده پشت شیشه ست
عمریه دیوار همیم، فاصله حرف آخرهپناه بال و پرمون؛ سقفای بی کبوتره
تو گلدونای خونگی، داره میپوسه ریشهمونگنجشکک اشی مشی، نوک میزنه به شیشهمون
عمریه پشت میلهها، ترانهخون قفسیمخیس میشیم، گوله میشیم، اما به هم نمیرسیم
عکس پرنده میکشیم، رو پشت بوم نقاشیشاید بیاد رو بوم ما، گنجشکک اشی مشی
کاشکی بیاد، آبی بشه، تو نقشای کاشی برهکاشکی بیاد، ماهی بشه، تو حوض نقاشی بره
زخما رو مرهم بذاره، نقل حکیم باشی بشهبیاد و رنگ آبی حوضای نقاشی بشه
عبدالجبار کاکایی